گوش بنه عربده را ...دست منه بردهنم

میدانم

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۲۵ ق.ظ


می‌دانم

احتمال‌م آن‌قدر ضعیف شده‌ست

که روی اتفاق ِ من دیگر حساب باز نمی‌کنی

می‌دانم که کاسه‌کوزه‌های تو را

بارها شکسته‌ام

و بازی را

خراب کرده‌ام

تمام این‌ها را می‌دانم

اما هنوز هم تپش‌های دلم

گاهی به خاطر تو بیش‌تر می‌شود ...


  • titti titi

نیستی ...

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ب.ظ

می خاستم شعری بگویم

به وسعت تاریخ

به قد تمام شاعرهای گذشته و حال و آینده

شعری از خنده هایت که زمستان نبودنت را بهار می کند...

  • titti titi

کشتار

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ق.ظ

کشتن آدم ها در دلت مدت ها طول می‌کشد. این پا و آن  پا می‌کنی.تقلا می‌کنی.

هی می‌روی در خانه اش می‌نشینی؛ در می‌زنی؛ هی در می‌زنی؛ هی اخم‌هایش را کیسه کیسه

می‌کنی و می گذاری سر کوچه. هی غرهایش را؛‌قهرهایش را به جان می خری.

بی‌پولی هایش را؟ بی مروتی‌هایش را؟ آدم عاشق تمام این ها را به جان می‌خرد.

هی می‌روی در خانه‌اش را می زنی. خانه اش کجاست؟ همین جا؛ همین جا که تو پاسی

از شب روی تخت دراز کشید‌ه ای؛ سرما می وزد و تو در چله‌ی تابستان پتوی مسافرتی می‌کشی بر

سرت.همان جاست خانه اش؛ زیر سینه ات؛ آنجا طرف چپ؛زیر آن قفسه.

در می‌زنی و باز نمی کند....باز هم کند مسیجی است کوتاه. مشتی است کوبنده. کلیدی است

که درون در می چرخد و تو را حبس می کند گوشه‌ی اتاق؛ گوشه ی زندگی.

کشتن آدم‌ها در دلت مدت‌ها طول می‌کشد.همان قدر که آمدنشان طول کشید.

طول می‌کشد عصبانی شوی. طول می‌کشد ناامید شوی. طول می‌کشد که اخم های مردانه بالاخره کار

خودشان را بکنند. طول می‌کشد . طول می کشد که تو بویی را فراموش کرده باشی؛ عادتی را؛ مردی را؛

دوست داشتنی را و بعد کسی دیگر را دوست بداری....

اما کشتن ها زیاد طول نمی کشند. کشتن‌ها در لحظه اتفاق می‌افتند. در همان لحظه ای که جایی

در درونت به اسم گلو پر می شود از حرف‌ها و بغض ها و عصبانیت‌ها.خنده های گاه و بی گاه ؛ ملاقات‌های

کوتاه می‌شوند کسل کننده ترین کار دنیا....که دیگر سرما بر تو اثر نمی کند؛ سرما که می وزد نمی‌داند

تو در سیبری بوده‌ای. زنی اسکیمو هستی که پوست فک ها را به نشانه ی عشق هدیه داده ای و

کرم های مرطوب کننده ی رسیده از نقاط گرمسیری دیگر بر دست   هایت اثر ندارد و سوز اوایل ماه مارچ

به نظر خنده‌دار ترین سرمای جهان است. یک شب بی هیچ چاقویی؛ بی هیچ اسلحه‌ای؛ بی هیچ

احساسی؛بی ‌هیچ طاقتی کسی را می کشی.چشم‌هایت را می بندی و به خواب می روی....

در‌ همان لحظه است که اغلب کسی چیزی را احساس می‌کند: ماده شیر از قلمرو گریخته است.

عجب هوای سردی  است.

 

  • titti titi

تمنای باران

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۰ ق.ظ


من در یک صبح بهاری

میان شکفتن شکوفه های گیلاس

غرق در بوسه های اردیبهشت

 در پاییز چشمهای کسی جان دادم ....

 


 

منتظر؛ ایستاده در میان چارچوب پنجره ای که تشنه ی باران است...

  • titti titi

رفتن

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ

یک خانه گرم تنت می شد ، یک سینه تخت سرت...

چه سرد بریدی..
  • titti titi

خودکشی

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۰ ب.ظ


"یک جایی می رسد. که آدم دست به خودکشی می زند. نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند،

 نه!!! قیدِ احساسش را می زند!"

 

  • titti titi

اعتراف

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۱ ب.ظ

این بخشی از تربیت ماست. اینکه همیشه از اشتباه کردن واهمه داشته ایم و اگر هم یک روز

اشتباه کرده ایم تبعات آن را نپذیرفته ایم.

حالا مهم نیست که این اشتباه کوچک بوده یا بزرگ...مهم فهم اشتباه است.

همیشه به این ایده ام فخر فروخته ام که کاری که فکر می کنم  درست است انجام می دهم

حتی اگر بعدن بفهمم غلط ترین کار ممکن بوده است! آدم باید جگر پذیرفتن اشتباهش

را داشته باشدالبته هستند آدمهای ترسویی که خودشان را پشت حرکتی به نام احتیاط

قایم می کنند و تمام بلاها و اتفاقها و اشتباهتشان را می اندازند گردن یک چیز نجومی ٍ ماورایی!!

شاید من هم در دوره ای از زندگی ام اینطور بوده ام و حالا بر بلندای بیست و هشت سالگی

به جوانی و اشتباهاتم می خندم!‌ لابد روزی در پنجاه و چند سالگی به غرور

بیست و هشت سالگی ام می خندم و اشتباهاتی که خیال می کردم چقدر درستند!!!



 آغاز می شوم در این سطرهای مجازی جایی که هرچه فریاد بزنم کسی صدایم را نخواهد شنید





  • titti titi

خفگی

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ

دلم می گیره! یهو !!انگار یه حس خفگی میاد گلوم رو فشار می ده و بعد از چشام می زنه بیرون!

مثل حالا! مثل بیشتر وقتها! اصلن من چرا اینا رو برا تو می گم؟

اصلن من دلم می خاد خفه شم!

  • titti titi

مست

سه شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۴۸ ب.ظ

ایستاده مست ،گیج می خورد

وسربالایی خیابان پر از شیب را 

به تن می کشید

پوشیده از لباس خیس عرق سگ مستی اش؛ البت به زبان خودش!

اما عرق ٍخیس ٍ تنش کمی شرم داشت

از آسمانی که وقت کشیدن ٍ تن ٍ سگ مستش 

ازخیابان پر از شیب دیده می شد...



*وشعر هستی من را به باد داد...


  • titti titi

یاد باد.یادگذشته شاد باد

سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ب.ظ

شاید ایستاده بودی همین جا، همین جا که الان من ایستاده ام! زمستان بود نمی دانم،


یا شاید آخرین روزهای پاییز...

آمده ام سراغ زمینی که با هم قدم گذاشتیم...مثل آن روزها ؛سعی کردم فاصله ام را با تو کمتر کنم

که تو سعی کردی خودت را بین هوا قایم کنی و من مدام با خودم این فکر را تکرار کرده ام که جنس

انگشتان تو از کدام آسمان است؟!و نگاهت از کدام اقیانوس موج گرفته ؟! چشمهایم را دوخته ام

به نیم رخ صورتت و تصویرت را قاب گرفتم توی سینه ام برای روزهایی که ته قلبم می گویند نزدیک

است و تو دور می شوی! و هی توی خیالهام دست کشیدم به موهایت، به گونه هایت و نیم خنده ی

دوست داشتنی ات و آن را با انگشتانم از لبت چیده ام و بوسیده ام!

چه می دانم؟ من مدام از رگ خاطره هایم حرف می زنم! از خونِ تازه ی داغِ رگِ خاطره هایم.شاید

خونِ رگِ خاطره های تو داغ تر از من باشد؟ شاید اگر قرار بود حرفهایی را که من می شنوم

می نوشتی و دستم می رسید به زبان دلت یا قلمت؛ چیزهایی می شنیدم زنده تر از این ها که خودم

می نویسم! شاید اصلن تو کنارم نشسته ای و من را نگاه می کنی مثل شبهایی که حس می کنم

دیوانه شده ام و تو را گوشه ای از اتاق می بینم، شاید تو همیشه همین حوالی هستی و من تو را

نمی بینم!!



* رفیق روزهای خوب ،رفیق خوب روزها،همیشه ماندگار من، همیشه در هنوز ها....

  • titti titi