کشتار
کشتن آدم ها در دلت مدت ها طول میکشد. این پا و آن پا میکنی.تقلا میکنی.
هی میروی در خانه اش مینشینی؛ در میزنی؛ هی در میزنی؛ هی اخمهایش را کیسه کیسه
میکنی و می گذاری سر کوچه. هی غرهایش را؛قهرهایش را به جان می خری.
بیپولی هایش را؟ بی مروتیهایش را؟ آدم عاشق تمام این ها را به جان میخرد.
هی میروی در خانهاش را می زنی. خانه اش کجاست؟ همین جا؛ همین جا که تو پاسی
از شب روی تخت دراز کشیده ای؛ سرما می وزد و تو در چلهی تابستان پتوی مسافرتی میکشی بر
سرت.همان جاست خانه اش؛ زیر سینه ات؛ آنجا طرف چپ؛زیر آن قفسه.
در میزنی و باز نمی کند....باز هم کند مسیجی است کوتاه. مشتی است کوبنده. کلیدی است
که درون در می چرخد و تو را حبس می کند گوشهی اتاق؛ گوشه ی زندگی.
کشتن آدمها در دلت مدتها طول میکشد.همان قدر که آمدنشان طول کشید.
طول میکشد عصبانی شوی. طول میکشد ناامید شوی. طول میکشد که اخم های مردانه بالاخره کارخودشان را بکنند. طول میکشد . طول می کشد که تو بویی را فراموش کرده باشی؛ عادتی را؛ مردی را؛
دوست داشتنی را و بعد کسی دیگر را دوست بداری....
اما کشتن ها زیاد طول نمی کشند. کشتنها در لحظه اتفاق میافتند. در همان لحظه ای که جایی
در درونت به اسم گلو پر می شود از حرفها و بغض ها و عصبانیتها.خنده های گاه و بی گاه ؛ ملاقاتهای
کوتاه میشوند کسل کننده ترین کار دنیا....که دیگر سرما بر تو اثر نمی کند؛ سرما که می وزد نمیداند
تو در سیبری بودهای. زنی اسکیمو هستی که پوست فک ها را به نشانه ی عشق هدیه داده ای و
کرم های مرطوب کننده ی رسیده از نقاط گرمسیری دیگر بر دست هایت اثر ندارد و سوز اوایل ماه مارچ
به نظر خندهدار ترین سرمای جهان است. یک شب بی هیچ چاقویی؛ بی هیچ اسلحهای؛ بی هیچ
احساسی؛بی هیچ طاقتی کسی را می کشی.چشمهایت را می بندی و به خواب می روی....
در همان لحظه است که اغلب کسی چیزی را احساس میکند: ماده شیر از قلمرو گریخته است.
عجب هوای سردی است.
- ۹۴/۰۶/۱۵